عزیزکم !

می گویند عشق ٬ آدمی را در آتشی پر شرر می افکند ٬ و من دریافتم که لحظه های جدایی ٬ نتوانستند خویشتن باطنی ما را از یکدیگر جدا سازند ٬ چنان که در نخستین دیدارمان دانستم که تو را از قرن ها پیش می شناختم . و در واقع نخستین نگاهم به تو ٬ نخستین نگاه نبود... 

عزیزکم ! لحظه ای که دل های تبعید شده ی ما در جهان والا ٬ به یکدیگر نزدیک شد ٬ لحظه ای بود که باور مرا به ازلی بودن روح و جاودانگی آن تقویت کرد . در چنین لحظه ای ٬ طبیعت ٬ نقاب از چهره ی عدالت محدود خویش ـ که ستم پنداشته می شود ـ بر می گیرد . 

عزیزکم ! زندگی در برابر من ٬ جلوه گری می کند ٬ همان که آن را بزرگ و زیبا می پسندم ٬ همان که یاد انسان را بزرگ می دارد و احترام و محبت او را بر می انگیزد  ٬ همان که از لحظه ی دیدار تو آغاز شد و من جاودانگی آن را باور دارم و ایمان دارم تو نیز می توانی نیرویی را که خدا ی در نهاد من به ودیعت نهاده ٬ در قالب گفتارها و کردارهای بزرگ ٬ جلوه گر کنی .چنان که پرتو خورشید ٬ گل های پاک نهاد را در دشت به رویش وا می دارد و این گونه ٬ عشق من برای دیگر نسل ها باقی می ماند و چندان فراگیر می گردد که خودخواهی بدان راه نخواهد یافت . و در همان حال ٬ چنان تعلق به تو خواهد داشت که از ابتذال دور خواهد ماند...

نظرات 1 + ارسال نظر
پژمان شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:22 ق.ظ

باشد.امید است به آنچه گفته شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد